بعد از فروپاشی خلافت عثمانی در اوایل قرن بیستم و تقسیم این امپراطوری اسلامی به کشورهای متعدد و واگذاری هرکدام از آنها به افراد و قبایل خاصی بدون اینکه روند طبیعی تغییرات و دگرگونیهای سیاسی ـ اجتماعی را طی کرده باشند و یا هیچ کدام از بنیانها و زیرساختهای فکری، اجتماعی و اقتصادی دموکراسی شکل گرفته باشد، جهان اسلام عموماً و خاورمیانه خصوصاً، مواجه با بحرانهای متعدد و متفاوتی گردید و از سوی مسلمانان واکنشهای گوناگون و بعضاً متناقض و متضادی نشان داده شده است. عدهای همچون سید جمالالدین اسدآبادی بیداری ملتهای مسلمان و تغییر حکومتها را چارهی کار دیدند؛ پارهای، همانند شیخ محمد عبده، ایجاد نهضت عقلانی و تکوین عقلانیتی جدید و بازخوانی متون و در نهایت تعامل با دنیای مدرن را بر اساس این عقلانیت در پیش گرفتند.
کسانی همچون شیخ رضا و اصحاب مدرسهی او، بازگشت به دوران طلایی اسلام به ویژه دوران خلفای راشدین و نحوهی قرائت و برداشت مسلمانان صدر اسلام، از قرآن و سنت و تعامل با محیط و مسایل مستحدثه را پیشنهاد کردند که به «سلفیت» معروف گردید و سرانجام افرادی نیز نبردی مسلحانه و رویارویی مستقیم با استعمار تا بیرون راندن او از سرزمینهای اسلامی را برگزیدند. در این میان، اما عدهای نیز به توانایی اسلام و بازسازی تجارب تاریخی مسلمانان برای اداره جامعه به ویژه در دوران مدرن هیچ اعتقادی نداشتند و رو به سویی دیگر کردند که اکثریت این عده، مکتب کمونیسم و تجارب سوسیالیستی در نیم کرهی شرق را راه نجات از بنبست و خروج از بحران تشخیص دادند، که با حمایتهای بلوک شرق و به علت ناتوانی رژیمهای مورد حمایت تأیید غرب توانستند برای چند سالی و در پارهای از کشورها، رژیمهایی مبتنی بر اندیشهی سوسیالیسم با چاشنی ناسیونالیسم و ملیگرایی افراطی را به وجود آورند و نه تنها منجر به حل بحران و خروج از بنبست نگردیدکه از قضا، سرکانگبین، صفرا فزود!!
لازم به یادآوری است که در این گیرودار، اکثریت دولتها و تقریباً تمامی نهادهای آموزشی و اجتماعی زیر سیطرهی اندیشهی غربی اداره میشدند و جریانات اسلامی و کمونیستها، در حالت اپوزیسیون بودهاند. نهادهای آموزشی و اجتماعی (رسمی و غیر رسمی) با حمایت رژیمهای موجود به گونهای آرام و غیر قابل محسوس دستاندرکار تغییر سازمان اجتماعی و مخصوصاً سبک زندگی مردم بودند و دولتهای مورد حمایت غرب نیز با چنگ و دندان با هر گونه حرکت سیاسی و اجتماعی مخالف، که خواستار تغییر و دگرگونی و سستی اصلاح وضع موجود بودند، به مقابله برخواستند.
شکاف دولت ـ ملت روز به روز بیشتر میشد، تقابل بین سنت و مدرنیته بدون اینکه گفتگوی واقعی بین آنها صورت گرفته باشد، شدت بیشتری به خود میگرفت، معیشت مردم به غیر از چند کشور که دارای جمعیت کم و درآمدهای سرشار نفتی بودند، روز به روز بدتر میشد، حقوق بشر به ویژه اقلیتهای نژادی و مذهبی به فراموشی رفته بود، کودکان و زنان از کمترین حقوق خدادادی خود بهرهمند نبودند! دولتها به راحتی عرصهی زندگی مردم را مورد تاخت و تاز قرار میدادند و فضای تنفسی برای آزادی خواهان و روشنفکران، بیش از پیش متعفن و غیر قابل تحمل میگردید. فرار مغزها و حتی مردم عادی به سوی کشورهای توسعه یافته به ویژه غرب شروع شد؛ جامعه از حضور بسیاری از مخترعین، دانشمندان، فعالان سیاسی و اجتماعی، محروم شد. باز هم عدهای بر اثر عرق دینی و ملی به مقاومت و حضور فعال در سرزمینهای خویش ادامه دادند که اکثریت این افراد از فعالان جنبشهای اسلامی بودند که توانستند با کار و تلاش خستگی ناپذیر و خدمت به محرومین در قالب سازمانهای خیریه و مؤسسات آموزشی و به دلیل شکست اندیشه و تجربهی سوسیالیستیـ ناسیونالیستی، تودههای مردم را با خود همراه سازند و به عنوان نیروی جایگزین به تهدید بالقوهای برای رژیمهای حاکم تبدیل شوند و در پارهای از موارد همچون ترکیه و الجزایر و سودان و مالزی و... توانستند به قدرت دست یابند. اما با مخالفت و حتی دشمنی بیرحمانهی نیروهای نظامی داخل و خارج روبهرو گردیدند و آنها را مجبور به خروج از صحنه کردند. پیامدهای ناگوار و متفاوتی نیز به دنبال داشت که تجربهی الجزایر و خشونتها و خونریزیهای مربوط به آن زمان، بدترین و ناگوارترین تجربهی حذف اجباری جریانهای اسلامی از صحنهی سیاسی و اجتماعی کشورهای اسلامی است و به نظر من نقطه آغاز توسل به خشونت و اقدامات مسلحانه به گونهی گسترده و سازماندهی شده به نام دین، از این مقطع بوده است. اگر چه عدهای از پژوهشگران غربی سعی دارند، مبانی تئوریک و جرقهی اولیهی آن را به زمان ترور انور سادات رئیس جمهور فقید مصر و قبل از آن تشکیل «جماعت التکفیر و الهجرة» برگردانند؛ ولی چنین برداشتی نمیتواند صحیح باشد؛ زیرا چنین جریانات افراطی و تندرو، همیشه در جهان اسلام وجود داشتهاند ولی اولاً همیشه اقلیتی غیر قابل توجه بوده، ثانیاً رو در روی حاکمان مسلمان (و به قول آنان ظالم و یاغی) در داخل خود مملکت اسلامی قرار گرفتهاند و نه جنگ و مبارزه با دیگران و (یا به قول آنان کفار)؛ زیرا به باور بسیاری از فقها و مجتهدان مسلمان، رویارویی با کفار در شرایطی خاص و به دست حاکمیت و دولت اسلامی صورت میگیرد و نه از طرف یک شخص و یا گروه که هنوز مشروعیت سیاسی (پذیرش عمومی) و دینی آنان محرز و آشکار نیست و حتی در هالهای از ابهام قرار دارد.
سالهای سال بود که مجادله و حتی تعارض بین جریانات اسلامی معتقد به اصلاح با رویکردی فکری ـ فرهنگی و مسؤولیتپذیری و مشارکت اجتماعی از یک طرف و جریاناتی که معتقد به دگرگونی ریشهای و اساسی جامعه و در رأس آن براندازی رژیمهای حاکم (حتی با توسل به خشونت) بودند، از طرف دیگر، وجود داشت، اما جریانات برانداز و غیر اصلاحی شانسی برای موفقیت و کسب پایگاه و جلب افکار عمومی نداشتند و ناچار تسلیم سبک و سیاق اصلاحی و دستیابی به قدرت از راه ساز و کارهای دموکراسی گردیده بودند تا اینکه در الجزایر، این برگ برندهی اصلاح طلبان سوخت و ورق به کلی برگشت و فصل جدیدی در مناسبات سیاسی و اجتماعی جهان اسلام و فعالیت جریانات و گروههای اسلامی آغاز گشت.
ناکامی در تجربهی الجزایر و غرور و سرمستی ناشی از پیروزی بر ارتش سرخ شوروی در افغانستان که هنوز منجر به تشکیل حکومت و نظامی جدید نگردیده بود، کم کم فکر تشکیل حکومت اسلامی با قرائتی خاص [با رویکردی غیر اصلاحی]، در اذهان بسیاری از مسلمانان سرخورده و رانده شده از سوی حاکمیتها و دولتهای مورد حمایت غرب را بیش از پیش تقویت مینمود و سرانجام این اقلیت، با هماهنگی و سازماندهی دقیق، و حمایتهای مادی و معنوی بسیاری از اقشار سنتی جوامع اسلامی، توانستند در سرزمین افغانستان حکومت اسلامی مورد نظر خود را ایجاد کنند و به مدت حدود 10سال با روشهای بسیار سختگیرانه و سنتی و با تأکید بر رعایت ظواهر اجرایی و احکام دین، حکومت نمودند و به این روز افتادند که دیدیم.
به اعتقاد نگارندهی این سطور اگر جریان اسلامی پیروز در انتخابات الجزایر اجازهی حضور در صحنه را مییافت و قدرتهای غربی، به ویژه اتحادیهی اروپا در مقابل نقض مسلم و آشکار دموکراسی توسط ارتش و نظامیان، سکوت نمیکرد و حکومتی اسلامی با تمام نواقصات و مشکلات احتمالی شکل میگرفت، باز هم بهتر و دارای پیامدهای منفی و ناگوار کمتری از تشکیل حکومت اسلامی در افغانستان بود؛ زیرا اولاً الجزایر در جوار اتحادیهی اروپا و دارای مناسبات بیشتری با آن بود ومردم و جامعهی الجزایر نیز، دارای تجارب بیشتری از زندگی در دنیای مدرن بودند که خود به خود صلابت و تحجر حکومت مبتنی بر قرائتی خاص اسلام تعدیل میشد و تغییر حکومتی که به وسیلهی انتخابات و ساز و کارهای دموکراسی به وجود آمده بود، قطعاً آسانتر و راحتتر از سایر حکومتهاست. ثانیاً جریان اسلامی معتقد به تغییر و دگرگونیهای ریشهای و بنیادی با رویکردی غیر اصلاحی، قادر به جلب توجه و همکاری گسترده اقشار مذهبی و سنتی جوامع اسلامی نمیشد، آن گونه که در افغانستان این کار را کرد؛ زیرا افغانستان به اسطورهی مقاومت و جهاد در برابر کمونیسم تبدیل شده بود. حاکمیت جریان معتقد به اصلاح، در افغانستان [در صحنهی داخلی و خارجی] کارنامهی قابل قبولی از خود نداد و دولت مستعجل بود و مستقیماً از سوی غرب با محوریت و رهبری ایالات متحده که مورد بزرگترین حمله و تهاجم تروریستی قرار گرفته بود، سرنگون شد.
قرن بیستم به پایان رسید، اندیشه و تجربهی سوسیالیستی و ناسیونالیستی شکست خورد، اسلام هنوز در دل و جان مسلمانان زنده و پابرجاست و در ذاتش این خمیرمایه را دارد که پیروانش را به دخالت در تعیین سرنوشت خویش و مقابله با ظلم و فساد و نابرابری وادار کند و آنان را از بیتفاوتی و انزوا باز دارد، هنوز هم جریان اصلاح طلب در کشورهای اسلامی از حضور در صحنه و ایفای نقش اصلاحی خویش باز میماند و رژیمهای مرتجع، از تأمین حداقل نیازهای مردم خود عاجزند و باز هم با طرح «اصلاحات در خاورمیانه» به حیات ننگین خویش ادامه میدهند و در اکثریت قریب به اتفاق کشورهای اسلامی، هیچ شاهِ کلیدی، بعد از حدود یک قرن از جای خود تکان نخورده است، آیا نباید انتظار داشت که اسلام، سیاسی شود و اسلام سیاسی هم بهانهای برای حذف اسلام، از زندگی جوامع مسلمان گردد؟
نظرات
با عرض سلام خدمت شما دوستان عزیز <br /> از سایت شما زیاد دیدن مکنم سایت پرباری است <br /> انشاالله خداوند شما را توفیق دهد <br /> ن.ژ
سلام و علیکم ورحمه الله و برکاه<br /> صفحه تنویر با مطالب جدید منتظر قدم های گرم تان است.<br /> در پناه حق باشید سلام و رحمت خداوند بر شما باد.<br /> <br /> www.tanweer.blogfa.com<br />